سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 90/2/26 | 1:24 صبح | کاتب: سادات موسوی
age varzesh bara hame mostahab bashe... bara blogera vajebe.


تاریخ : چهارشنبه 89/10/1 | 12:3 صبح | کاتب: سرگردان عشق

دلم...

دلم برای دلتنگی واقعی تنگ شده بود

حتما با خودتون میگید این یعنی چی؟!!!

مگه میشه کسی دلش واسه دلتنگی تنگ بشه!!!

سال ها بود که دلم رو به چیزای الکی خوش کرده بودم و واژه ی دلتنگی رو برای هر چیزی به کار می بردم

سال ها بود که گریه می کردم اما وقتی می خواستم اشکام بیاد دریغ از یک قطره

گاهی که با خودم فکر میکردم، می گفتم خدایا، یعنی میشه یه روز دلتنگ چیزی باشم که ارزشش رو داره

می گفتم یعنی میشه اشکام جایی بریزه که هدر نره

رنگ خونه ی زندگیم سیاه سیاه بود

خودم سیاهش کرده بودم

وقتی محرم می شد دلم می خواست برم هیئت عزاداری کنم

دلم میخواست واسه حسین اشک بریزم

اما خونه ی سیاه من کجا و عزاداری حسین کجا

یا به گوشیم ور می رفتم و وقت می گذشت

یا پی جور کردن پول برای خرج گوشی و اینترنتم بودم که نکنه یه ساعت علافی ها و هوس بازی هام لنگ بمونه

روز به روز و لحظه به لحظه این سیاهی بیشتر و بیشتر می شد

دیگه حتی پنجره ای هم واسه خونه زندگی من نمونده بود

از شدت این سیاهی همه ازم می ترسیدن

دیگه کسی بهم اهمیتی نمیداد

همه سعی می کردن یه جوری ازم دور شن که سیاهیم دامنشون رو نگیره

تا اینکه یه روز

خدایی که تنها همراه بی پایان ماست، یه فرشته ی مهربون واسم فرستاد

با اومدن اون فرشته لحظه به لحظه خونه ی دلم تمیز و تمیزتر شد.

اول سیاهی هاش رو پاک کرد

کم کم توش باغچه درست کرد

حوض ساخت

چنتا ماهی قرمز ناز نازی هم بهش اضافه کرد

الان که دارم می نویسم همه دلشون می خواد بیان خونه ی زندگی من مهمونی

من که تا قبل اومدنش روزی چهار تا آرامبخش می خوردم و هفته ای دوبار می رفتم روان شناس

اون فرشته ی مهربون کاری کرد که حالا راحت می خوابم

میخندم

آرامش دارم

اومد و بهم یاد داد خدایی هم هست

بهم یاد داد چطوری پیداش کنم و پیش خودم نگهش دارم

امسال، محرم، بعد از سال ها تونستم با خیال راحت برم عزاداری

تونستم واسه امام حسین گریه کنم

اون راهش رو بهم یاد داد

امشب دوباره دلم تنگ شده

اما اینبار دلتنگی من با دفعه های قبلی خیلی فرق داره

امشب دلتنگیم واقعیه

دلتنگ فرشته ای هستم که یهو اومد و یهو رفت

خدایا

به حق لب های مطهر حسین

به حق لب های تشنه ی ابوالفضل

به حق معصومیت علی اصغر

به حق صبر زینب

به حق مهدی

به حق بی بی زهرا

به حق همه ی بزرگانت

به حق خودت

اون فرشته ی نجات من، هر جا که هست همیشه محافظش باش و ...

خدایا ...

عاجزانه محتاجم به دعا




تاریخ : سه شنبه 89/9/30 | 11:33 عصر | کاتب: سرگردان عشق

سلام

دوستای عزیزم، امیدوارم حال همتون خوب باشه

ببخشید که اینبار اینطوری می نویسم

میدونم اینجا جای این نوع حرفا نیست

هرچند من وقتی متن هم می نویسم متنام به دردی نمی خوره

امشب بعد از چند سال دوباره تنهایی اومده سراغم

من یه زمانی با کارای اشتباه و نادونی ها و بی عقلیهام یه مرداب پر از لجن واسه خودم ساخته بودم و هر لحظه بیشتر و بیشتر توش فرو می رفتم

یه روز یه فرشته ی مهربون از سمت خدا اومد و من رو ازون مرداب بیرون کشید و بهم ایستادن رو یاد داد

بهم بزرگ شدن رو یاد داد

بهم خندیدن رو یاد داد

نشونم داد چجوری خدا رو پیدا کنم

امشب اون فرشته ی مهربون از پیشم رفت

همونطور یهو که اومده بود، یهو رفت

حسرت یه خداحافظی به دلم موند

حسرت اینکه بگم چقدر ازش ممنونم به دلم موند

خواهش می کنم برام دعا کنید

دعا کنید توی این دنیا کم نیارم و همونطوری که اون فرشته بهم یاد داد زندگی کنم

اون فرشته ی مهربون رو هم دعا کنید خدا همیشه مراقبش باشه

شما رو به امام حسین قسم دعا کنید




تاریخ : چهارشنبه 89/9/17 | 12:7 صبح | کاتب: سرگردان عشق

سلام

حال دوستای خوب من چطوره؟

قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن متن امشب، باید از همتون بابت این تأخیری که بین متنا افتاد معذرت خواهی کنم

پرسیدم از هلال ماه، که چرا قامتت خم است

آهی کشید و گفت: که ماه محرم است

گفتم که چیست محرم، با ناله گفت

ماه عزای اشرف اولاد آدم است

فرا رسیدن ماه محرم رو به همتون تسلیت میگم و عاجزانه از همتون میخوام برام دعا کنید

خوب، حالا برسیم به موضوع بحث امشب

امشب میخوام براتون یکی دیگه از گم شده هام بگم

گم شده هایی که پیشم بودن اما نمیدیدم

یعنی اصلا احساس نمیکردم که ببینم یا نبینم

نه

این درست نیست

احساس میکردم

خیلی هم احساس میکردم

اما قدرتش رو از دست داده بودم

شده بودم عینهو اون مثله که میگن آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

مدتها بود که قدرت هیچ کاری رو نداشتم

اینقدر به غم و گریه و مرگ و اینجور چیزا فکر می کردم که دیگه شده بودم عین یه مرده ی متحرک

تا میومدن و ازم میپرسیدن چمه، سریع جواب سر بالا میدادم و صدام رو میبردم بالا و دعوا ...

وقتی بهم میگفتم این کارا چیه میکنی

با خودم میگفتم اینا اصلا درکت نمیکنن و دوباره دعوا...

اما خداییش ته دلم میدونستم نگرانمشبا تا صبح پای کامپیوتر میشستم و توی اینترنت میگشتم و آهنگ گوش میدادم و گریه میکردم

وقتی هم که مامانم نصفه شب میومد و میگفت چرا دارم اینطوری میکنم میگفتم برو ولم کن

میگفتم شماها که نمیدونید توی دلم چیه پس بزارید خودم به درد خودم بمیرم

دوباره دعوا...

مامان و بابام همیشه مهربون بودن حتی وقتی من سرشون داد میکشیدم بازم چیزی نمیگفتن

هیچ وقت یادم نمیره روزی که از خونه زده بودم بیرون و 8 ساعت توی باغ رو به روی خونمون نشستم و گریه کردم

از خونه هی بهم زنگ میزدن

اما جواب نمیدادم

وقتی بعد از اون همه وقت با اون وضعی که داشتم برگشتم خونه

مامانم تا من رو دید زد زیر گریه و از حال رفت

تا روم رو برگردوندم دیدم بابام با همه ی بزرگیش داره گریه میکنه

نشستن و بهم گفتن تو خوب باش ما هر کاری برات میکنیم

نگاهشون که میکردم و میدیدم دارن گریه میکنن بخاطر من، از خودم بدم میومد

دلم نمیخواست اینجوری باشم

برای همینم دیگه اونجوری نموندم

پدر و مادر فرشته هایی هستن که از طرف خدا ماموریت دارن مراقب ما باشن

فرشته های مهربونی که حتی یا وجود همه ی بدی های ما حاضرن جونشون رو برامون بدن تا یه خار توی پامون نره

قدر فرشته هامون رو بدونیم

قبل از اینکه فقط خاطره بمونه و یه مشت حسرت و ...

خدایا

از ته دلم بخاطر همه ی بدیهام پشیمونم

میدونم خیلی بدی کردم، اما میخوام جبران کنم و پدر و مادرم ببخشنم

پس سایشون رو همیشه روی سرم نگه دار

ببخشید که اینبار هم متنم خیلی بد بود و حوصلتون سر رفت

نمیدونم چند وقته چرا نمیتونم خوب بنویسم

برام دعا کنید

مُحرم ماه غم نیست، ماه عشق است

مُحرم، مَحرم درد حسین است




تاریخ : شنبه 89/9/6 | 10:20 عصر | کاتب: سرگردان عشق

دوباره سلام

امشبم مثل شبهای قبل نمیدونم چی بنویسم

الان خیلی وقته که نمیدونم چی بنویسم

میخوام یکم براتون از احساس بودن خدا بگم

احساسی که وقتی نبود دنیام تاریک میشد و توی اون تاریکی که چشم دلم جلوش رو نمیدید میفتادم توی چاه هایی که هنوز که هنوزه دارم برای بیرون اومدن ازشون دست و پا میزنم

احساسی که شبها همیشه براش درد دل میکردم

درد دل که نمیشه گفت

براش از پشیمونیام میگفتم، از اینکه چقدر شرمندشم، ازین که همیشه باشه و هیچوقت دستاش رئ از روی شونه هام بر نداره

شبایی که نبود تا صبح توی دلم باهاش حرف میزدم و درد دل میکردم

بهش میگفتم بیا، میگفتم دیگه کاری نمیکنم که ازم ناراحت شی، فقط بیا

وقتی از کسی که توی اینترنت باهاش دوست بودم دور میشدم، ازش میخواستم من رو بهش نزدیک کنه، و خودش ازم دور میشد

یادم رفته بود که قبلا بهم گفته ازین کار خوشش نمیاد

قبلا گفته بود این کارام ناراحتش میکنه

مدت ها بود که دیگه گرمای دستای مهربونش رو روی شونه هام احساس نمیکردم

دیگه وقتی شبا تا صبح گریه میکردم، نبود تا با انگشتای پر از عشقش اشکام رو پاک کنه

دلم خیلی براش تنگ شده بود

خودش میدونه که تمم سعیم رو کردم تا بهش نزدیک شم

خودش خیلی خوب میدونه که میخوام برگرده

میدونم از دور حواسش بهم هست

اما میخوام سرم رو بزارم روی شونش

به گرمای دستاش روی شونه هام عادت کردم

میخوام بهش تکیه کنم تا دیگه هیچ طوفانی تکونم نده

خدایا

میدونم خراب کردم

میدونم اشتاه کردم

خیلی هم اشتباه کردم

اما تو ببخش

همیشه بخشیدی، بازم ببخش

ببخش





  • فال حافظ
  • تکاب بلاگ
  • آنکولوژی
  • تربیت بدنی