تاریخ : سه شنبه 89/3/11 | 4:47 عصر | کاتب: دوست مهربون
دیشب از خدا خواستم، حقیقت را نشانم بدهد، هر از گاهی با او از این معامله ها می کنم و خواب دیدم، پدرم گفت، تو خیلی خرج می کنی اینطوری زندگی ات دوامی نمیاورد!
از خواب که بیدار شدم تا الان که شاید حدود 10 ساعت از آن خواب میگذرد، مدام به آن فکر میکنم به اینکه چه را خرج کرده ام!
میدانی، من احساسم را خرج کردم، چندی قبل به کسی میگفتم که اضافه خرج نکن، وقتی ادم سرمایهاش را خرج کند، اگر درست نباشد و بازگشت پذیر نباشد، روزی میرسد که فقیر میشود و من اضافه خرج کرده بودم!
زمانی که در چت وقتم میرفت برای قانع کردن کسانی که تهمت میزدند، حرفهای الکی میزدند، یا گاهی کل کل می کردند، حسی در درونم میخواست آنها را به زمین بزند، بخاطر همین خرج میکردم، وقت، انرژی و گاهی احساسم را
و من اضافه خرج کرده بودم، اضافه!
از خواب که بیدار شدم تا الان که شاید حدود 10 ساعت از آن خواب میگذرد، مدام به آن فکر میکنم به اینکه چه را خرج کرده ام!
میدانی، من احساسم را خرج کردم، چندی قبل به کسی میگفتم که اضافه خرج نکن، وقتی ادم سرمایهاش را خرج کند، اگر درست نباشد و بازگشت پذیر نباشد، روزی میرسد که فقیر میشود و من اضافه خرج کرده بودم!
زمانی که در چت وقتم میرفت برای قانع کردن کسانی که تهمت میزدند، حرفهای الکی میزدند، یا گاهی کل کل می کردند، حسی در درونم میخواست آنها را به زمین بزند، بخاطر همین خرج میکردم، وقت، انرژی و گاهی احساسم را
و من اضافه خرج کرده بودم، اضافه!