سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 86/8/14 | 11:20 عصر | کاتب: دوست دانا

بسم رب المهدی
چشمانم را بستم، تو بودی و من، چقدر فاصله! فاصله ای از نور و ظلمت، نور از جانب تو و ظلمت از درون من،  مولایم؛ خوشا روزی که این دل ظلمانی من به پرتوی از نور تو وصل شود و آنگاه توباشی و من ودیگر هیچ.
پس به امید آن روز سلام مرا بپذیر (ای کاش این گوشها شایستگی شنیدن جوابت را داشت.)
مولای من؛ دلم می سوزد برای بقیع، دلم می سوزد برای بقیع چون ظاهربینان مظلومیت بقیع را در ظاهرش می بینند؛ زمینی خاکی، چهار سنگ به نشانه چهار امام و دو سنگ برای دو بزرگوار و آیا کسی سوخته برای بقیع، یرای غربت بزرگانش در قلوب بی معرفت مدعیان عشق، آیا سوخته برای بقیع، که هنوز حُسن حسنش، سجده سجادش، علم باقرالعلومش و صدق صادقش را نشناخته اند.
آقا جان ؛ تسلیت مرا بپذیرید ولی نه از آن جهت که به تسلی من نیازی داری! من تسلیت می گویم و تسلی می دهم تورا به عدم معرفت مدعیان منتظرت بر اجداد مطهرت، مگر نه اینست که می گویند که تو مظهر دعوت نبوی،صولت حیدری، عصمت فاطمی، حلم حسنی، شجاعت حسینی، عبادت سجادی، مآثر باقری، اثار جعفری، علوم کاظمی، حجج رضوی، جود تقوی، نقاوة نقوی و هیبة عسگری هستی، پس چگونه تا آنها را نشناسم تو را ای عصاره هستی بشناسم؟

اللهم لا تمتنی میتة جاهلیه و لا تزغ قلبی بعد اذ هدیتنی

و سلام به تو دوست خوبم، از اینکه مهربانی می کنی و مطالبم را می خوانی ممنونم.
بریم سراغ حرفهای خودمون..... دلم به چند تا اَدیهام خوش بود و بیشتر با همونها چت می کردم و گاهی تفنونی یک سری هم به چت رومها می زدم. یک روز در همان چت رومهای نسبتا مذهبی که قبلا برات گفتم یک سوال( اینکه بعضی ها می گن باید دنیا پر از ظلم و جور شود تا آقا بیاد و ایجوری باید زمینه ساز ظهور بود؟) مطرح کردم و هر کسی یک نظری می داد. چند تا مزاحم همیشگی که مدام دوست داشتند حرفهای چرت و پرت بزنند و جو چت رو را بهم بزنن امدن و بحث رو از مسیر اصلیش خارج کردن اما یک نفر پیگیر بحث شد و با هم به نتیجه خوبی رسیدیم . و این شد که همدیگر رو اَد کردیم و با هم قرار گذاشتیم این بحثها رو ادامه بدیم.

متاسفانه این یکی هم مذکر بود، اهل قزوین و نسبتا هم سن بودیم. چیزی که باعث دوستی بیشتر ما شد این بود که محل خدمت سربازیش دقیقا در محله ما در تهران بود، پادگانی که اکثر مواقع من از مقابلش عبور می کردم. انصافا پسر خوبی بود یادم بهم گفت فقط روزهای چهارشنبه و پنج شنبه برای چت میاد  ولی گاهی روزهای دیگه هم می امد وای که من چقدر خوشحال می شدم یکی از خاطراتی که ازش دارم ( هیچ وقت یادم نمیره) اینکه برام تعریف می کرد یک روز برای نگهبانی جلوی در پادگان نشسته بوده و چند  تا پسر مزاحم چند تا دختر میشن و اون کاری میکنه که پسرها فرار میکنن و دخترها با دست تکان دادن ازش تشکر میکنن یک حرف قشنگی زد گفت توی دلم گفتم مولای من ای کاش شما برام دست تکان می دادید و بعد میره نماز خانه و کلی با خدا درد دل میکنه. با هم قرار های خوبی می گذاشتیم مثلا دعای غیبت را با هم عصرهای جمعه می خوندیم و... ، ولی متاسفانه کم کم دیدم که توی نوشتهاش کلمات محبت آمیزم داره قاطی میشه. به شدت وجدان درد گرفته بودم نمی گم که خودم  دلبسته نشده بودم ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم ولی در مورد احساس اون شدیدا ناراحت بودم و همش فکر می کردم نکنه دارم موجب گناهش میشم اتفاقا در همون ایام سریال او یک فرشته بود پخش می شد و روی من خیلی تاثیر گذاشته بودو از همه بدتر که موضوع بحثمون در مورد امام زمان و... بود و نمی خواستم به بهانه اسم انها گناهی بشه...

 ادامه دارد                 





  • فال حافظ
  • تکاب بلاگ
  • آنکولوژی
  • تربیت بدنی